کد خبر: 2212
سه شنبه , 13 دی 1401 - 11:34
داد در شهر و بیداد در شهر

فاطمه عزیزپوریان طی یادداشتی به کارآفرینی بانوان روستایی می پردازد.

مهرگان پرس،کم نیستند جوانانی که پیشرفت و آینده خود را در گرو کار دولتی و پشت میزنشینی می بینند، دست روی دست گذاشته و چشم به آگهی های استخدام دوخته اند بلکه روزی کارمند شوند و تمام...

و البته کمتر هم نیستند اشخاصی که دل به دولت و اعتبارات نبسته اند، به توانایی های خود اعتماد دارند و آستین همت بالا زدند. در گوشه گوشه ایرانمان هستند زنان و مردانی که به توان و تلاششان تکیه کردند و کار و کارآفرینی خلق کردند. این بار می خواهیم ازعزم بانویی بگوییم که روزگاری غم نان داشت وعرصه براو سخت شده بود. البته که او در برابر نامهربانی روزگار قدخم نکرد و اتفاقات خوبی را رقم زد.

کارش وصله پینه نیست، آمده که دوخت های مرتب بزند، گویی میخواهد با بشکاف زندگی مشکلات و گره ها را بشکافد و این بار خودش همت وتلاشش را نخ زیرین چرخش کند و زندگی را باعشق و همت خودش بدوزد. پستی وبلندی های زیادی کشیده، تلخ و شیرین دیده اما از جنس زنانی است که آمده تا خودش بسازد.

از جنس زنان کارآفرینی که هم نان می آورند و هم نان می دهند. سکینه عشرستاقی از خطه گرگان، روستای بالاجاده. متولد کرج است اما سبزی دلش به همان گرگان و بالا جاده برمی گردد،۹سالگی به اقتضای مشکلات شغلی پدرش به زادگاه پدرومادریش برمی گردند. از همان دوران بچگی عشق خیاطی و سوزن زدن داشت. انگار از همان ده ، یازده سالگی روزگار به او کوک زدن را آموخت. از همین سن کودکی خیاطی سرمشق زندگیش شده بود. بیشتر از دوران راهنمایی نتوانست درس بخواند، زود هم ازدواج کرد ووقتی سه فرزند قد و نیم داشت روزگار خوب برایش رقم نزد و مجبور شد خودش سرپرستی فرزندانش را عهده دار شود.

سخت است مسیری را تصور کنی که زنی تنها باید سه فرزندش را از آب و گل در بیاورد. هم پدرباشد و هم مادر. اما این بانوی گرگانی خودش را آماده و کمرهمت بسته بود تا فعل ساختن را صرف کند. خودش را آماده فراز وفرودهاکرده بود، به گونه ای که نه هر فرودی ناامیدش کند و نه با هرفرازی به خود غره شود و دست از تلاش بردارد. البته که او سکینه است و نامش بیداد میکند که آرامش ووقار را با خود به همراه دارد. دست به زانوهایش زده و با قامتی استوار شروع کرد. کار برایش عار نبود و از فروشندگی شروع کرد، از تهران جنس می آورد و در بالاجاده می فروخت. چند صباحی را به این منوال گذراند اما هم هزینه رفت و آمد این کار زیاد بود و هم در این آمدن و رفتن ها از بچه هایش غافل می شد. فروشندگی را رها کرد و شروع به خیاطی کرد اما مگر تعداد محدود مشتریان بالاجاده می توانست نان سفره این بانوی گرگانی و پسر و دو دخترش شود. باید چاره ای می اندیشید، باید در کنار مهر مادری به فکر بازی کردن نقش پدر و نان آور بودن هم باشد. چاره را در مهاجرت دید فکر می کرد با رفتن به شهر می تواند مشتری های بیشتری داشته باشد و بلکه بازار کارش هم رونق بگیرد. خودش و امیدی که در دلش داشت را بار زد و به گرگان رفت. خانه و مغازه ای کوچک را برای زندگی و کار اجاره کرد، تصور می کرد "دهن به دهن و همسایه به همسایه تبلیغ می کنم و از کارم می گویم، کم کم مشتری هایم زیاد می شود و بالاخره به سراشیبی مشکلات می رسم". پیشرفت کارش را در هیاهوی شهر می دید اما انگار این آغاز مشکلات بانوعشرستاقی بود. نه تنها گره ای از مشکل اقتصادیش باز نشد بلکه دغدغه بچه هایش هم درگیری ذهنیش شده بود. دغدغه اینکه پسرش اسیردوستان ناباب نشود. فشار اقتصادی هرروز بیشتر می شد، بعضی روزها حتی پولی برای خرید نان خالی هم نداشتند. روزگار به سختی میگذشت اما او هنوز امید داشت، یک سالی از آمدنش به گرگان گذشته بود و به یکی از دوستانش که کیف فروشی دارد برای کار تماس میگیرد. دوستش که می دانست عشرستاقی در خیاطی دستی بر آتش دارد به او پیشنهاد می دهد که همان حرفه ای که در آن تبحر داری را گسترش بده.

دوستش از نهاد مردمی رسالت و از سازمان های رهیاری برایش می گوید، از الگوی تعالی اجتماعی رسالت و از کسب وکارهای که در قالب این الگو کل گرفته، می گوید. همه اینها را می گوید و تاکید می کند در همان روستای پدریت فعال اجتماعی به نام "جعفری هست و برای او از کار و مشکلاتت بگو. عشرستاقی با صحبت های که از الگوی تعالی اجتماعی رسالت شنیده روزنه ی امیدی در دلش روشن شده و مشتاق می شود که با جعفری ارتباط بگیرد. با فعال اجتماعی بالاجاده تماس می گیرد و بعد از گفت و شنودی که با همدیگر دارند جعفری با تایید اقداماتی که در مدل الگوی تعالی اجتماعی رسالت شکل گرفته به او می گوید که باید در روستا حضور داشته باشی. این بانوی گرگانی که کار و زندگی در شهر برخلاف آرزوهایش پیش رفت بعد از مشورت با فرزندان و استقبال آنها باری دیگر عزم مهاجرت می کند اما این بار مهاجرت معکوس از شهر به روستا. رفت که دوباره از نو بسازد اما این بار به دور از هیاهوی شهری و با صمیمیت دل روستاییان. این بار در بالا جاده و در بین اقوام، دوستان و هم ولایتی ها نه در شهری غریب و دلی تنگ. بعد از مهاجرت با همراهی فعال اجتماعی و راهبر کانون همیاری اجتماعی بالاجاده دو چرخ خیاطی تحویل گرفت و با عشقی مضاعف کارش را شروع کرد. اما این بار جنس کار متفاوت بود، برای خودش کار میکرد و دسترنجش به جیب کسی دیگر نمی رفت، در کنار بچه هایش بود و دغدغه ای نداشت. دوست و آشنا بودند ودیگر حس غربتی نداشت و دیگرهای شیرینی که این بار با مهاجرت به روستا برایش رقم خورده بود. این بانوی گرگانی حال هم مادراست و درکنار فرزندانش و هم پدر است و نان آور خانواده و هم یکی دیگر از بانوان کارآفرین ایران زمین که توانست از پیچ و خم مشکلات زندگی عبور کند و لبخندی شیرین بر لب خانواده و زنانی از جنس خود بکارد. کارش پیشرفت داشته و محصولاتش را متنوع، رقابت پذیر و مطابق خواست مشتریان کرده است و به دیگر شهرهای استان ارسال میکند. شاگرد میگرفت، آنها را آموزش می داد و بعد مستقلشان می کرد که هرکدام خودشان روی پای خود بایستند. انگار نمیخواست بقیه سختی های که خودش با آنها دست وپنجه نرم کرده بود را تجربه کنند. دخترش را عروس وپسرهایش را راهی سربازی کرد و حالا دیگر دغدغه خودش را ندارد و به گسترش هرچه بیشتر کار و توانمند شدن دیگر زنان روستا است. عشرستاقی نمونه ای از زنان سرزمینمان است که نه تنهاشخصیت وابسته ای نداشت بلکه با مهاجرت از شهر به روستا و با تکیه بر توانایی هایش ثابت کرد که می توان بی نیاز به دولت خلق کار کرد.